ویکتور هوگو / نویسنده
وقتی یک زن با شما صحبت میکند، به چشمانش گوش کنید!
وقتی یک زن با شما صحبت میکند، به چشمانش گوش کنید!
دوستانم چشم های فوق العادهای دارند، درخشش چشم های آن ها تنها روشنی سیاه چال زندگی من است...
مثل گذشته ها مهربان باشید، این عبارت را که میگفت کوشید که لبخند بزند اما چشمانش پر از اشک بود...
چشم هایت را میبوسم، میدانم هیچکس هیچگاه در هیچ لحظه ای از آفرینش آن چه را که من در گرگ و میش نگاه تو دیدم نخواهد دید...
اشتباه اساسی شما کم بها دادن به اهمیت چشم است، زبان آدمی شاید بتواند حقیقت را کتمان کند ولی چشم ها هرگز!
میخواهم چشم هایم را ببندم و در حالتی که باد بالای سرم آواز میخواند به خواب بروم، پاییز برگ های زرد خود را به من هدیه دهد و من غمگینی خود را به او...
اما چشم هایت قشنگاند، دیوانهاند، وحشیاند
مثل حیوانی که از جنگلی آتش گرفته زده باشد بیرون...
چشم هایت چون دو جوی اندوهاند، دو جوی موسیقی
میکشانند مرا به دورها به ماورای زمان ها...
لعنت به چشم ها که نوشداروی اشک را در لحظه از دل دریغ میکنند...
وقتی خدا میخواست تو را بسازد چه حال خوشی داشت، چه حوصله ای
این مو ها، این چشم ها، خودت میفهمی؟
من همه این ها را دوست دارم...
مگر نمیگویند که هر آدمی یک بار عاشق میشود
پس چرا هر صبح که چشم هایت را باز میکنی، دل میبازم باز!
دلم میخواهد چشم هایم را روی هم بگذارم و وقتی بازشان میکنم پهلوی تو باشم
دلم میخواهد ببوسمت ، آنقدر ببوسمت که تشنگیام تمام شود...
من برای آن که چیزی از خود به تو بفهمانم ، جز چشم هایم چیزی ندارم...
خاورمیانه را به تقلید چشمان شرقی تو ساخته اند
پر التهاب ، اندوهگین ، خسته و زیبا...
آبی که از این دیده چو خون میریزد ، خون است بیا ببین که چون میریزد ...
تنها چیزی که بدتر از نابینایی است این است که فردی بینا نتواند ببیند!
فرسوده مانده در صف دلگیر روزها، گویی برای مردن نوبت گرفتهایم…