چارلز بوکوفسکی / نویسنده
تردید نکن که نوری هست، شاید چندان نباشد که گفتهاند اما آنقدر هست که از پس تاریکیات برآید!
تردید نکن که نوری هست، شاید چندان نباشد که گفتهاند اما آنقدر هست که از پس تاریکیات برآید!
با خشم پرسیدم، تو چیزی را که انسان هولناک ترین تاریکی میخواند نور میخوانی؟ تو شب را روز میخوانی؟
روح من پاسخ داد نور من از این دنیا نیست!
من به انزوایم افتخار نمیکردم ولی به آن وابسته بودم، تاریکی اتاق برای من مثل نور آفتاب بود...
زور اضافه نزن، اگر نوری باشد پیدایت خواهد کرد...
باید خودمان نوری بر تاریکیمان بتابانیم، این را هیچکس دیگری برای ما انجام نخواهد داد...
گیاهان فاقد عقلاند اما اگر آن ها را با سرپوشی بپوشانی که دارای یک سوراخ باشد
آن ها به دنبال نور از همان جا بیرون میزنند ، پس چرا ما با داشتن عق...
زنجیرهای سنگین و آویزان فرو میریزند
دیوارها در برابر کلمات فرو میریزند
و آزادی با نور به شما سلام میکند
و برادران شمشیر را به شما پس میدهند...
من فقط برای سایه ام می نویسم که در مقابل نور روی دیوار انداخته می شود. باید خودم را به آن معرفی کنم.
فرسوده مانده در صف دلگیر روزها، گویی برای مردن نوبت گرفتهایم…