سیمین دانشور / کد 15938
غروب که میشود همچین دلم تنگ میشود که انگار یک خروار آهن میآورند و روی قلبم انبار میکنند...
غروب که میشود همچین دلم تنگ میشود که انگار یک خروار آهن میآورند و روی قلبم انبار میکنند...
این ها خیال میکنند من دیوانه شدهام، اما من دیوانه نیستم فقط دلم خیلی خیلی تنگ است...
فکر میکردم آدم وقتی بزرگ شود هیچ وقت گریه نمیکند، حالا میفهمم که در حقیقت وقتی آدم بزرگ میشود و از ته و توی کار سر در میآورد تازه گریهاش میگ...
دوید، افتاد، اما بلند شد...
به راستی زن بودن کار مشکلی است، مجبوری مثل یک کدبانو رفتار کنی، همانند یک مرد کار کنی، شبیه یک دختر جوان به نظر برسی و مثل یک زن سالمند فکر کنی...
بهای سنگینی دادم تا فهمیدم کسی را که قصد ماندن ندارد ، باید راهی کرد...
به هیچ کس جز خودت اعتماد نکن ، همین آدم های به ظاهر دوست ، به ظاهر عاشق ، به ظاهر متعهد و دلسوز در اوج اعتمادهای کورکورانه هایتان سخت ترین ضربه ها ...
در این که زن یک اثر هنریست شکی نیست
انسان به طور کلی یک اثر هنریست به شرطی که
انسانیت را قدر بداند و نگهش دارد...
برای زندگی کردن در این گوشه دنیا ، آدم باید از فولاد باشد تا دوام بیاورد ...
دل آدم عین یک باغچه پر از غنچه است
اگر با محبت غنچه ها را آب دادی باز میشوند ، اگر نفرت ورزیدی غنچه ها پلاسیده میشوند.
سکوت همیشه به معنای رضایت نیست
گاهی یعنی خسته ام از اینکه مدام به کسانی که هیچ اهمیتی برای فهمیدن نمیدهند ، توضیح دهم!
خوشبختی از نگاه هرکس معنای متفاوتی دارد
اما از نظر من آدم هایی خوشبخت اند ، که عشق به موقع به سراغشان بیاید.
گاهی آدم میماند بین بودن یا نبودن
به رفتن که فکر میکنی اتفاقی میافتد که منصرف میشوی
میخواهی بمانی رفتاری میبینی که انگار باید بروی
و این ...
آدمها به فراموشی محتاجترند تا به خاطره
آدمها از خاطرات، خنجر میسازند
و با خنجر خاطره خط میاندازند روی همه چیز زندگی
زندگی خجالت میکشد که ...
آنقدر مدارا کرده ام که دیگر مدارا عادتم شده
وقتی خیلی نرم شدی همه تو را خم میکنند...
چرا باید بسوزی و بسازی
مگر عمر را چند بار به آدمیزاد میدهند...
کاش دنیا دست زنها بود
زنها که زاییدهاند یعنی خلق کردهاند
و قدر مخلوق خودشان را میدانند
شاید مردها چون هیچ وقت عملا خالق نبودهاند
آنقدر ...
فرسوده مانده در صف دلگیر روزها، گویی برای مردن نوبت گرفتهایم…