صادق هدایت / کد 15283
یادم افتاد چه جاهایی در دنیا است و من در چه منجلابی دست و پا میزنم!
کتاب ها : انسان و حیوان (۱۳۰۳) ، فوائد گیاهخواری (۱۳۰۶) ، مازیار: تاریخ زندگی و اعمال او (۱۳۰۷) ، زنده بگور (۱۳۰۹) ، پروین دختر ساسان (۱۳۰۹) ، اوسانه (۱۳۱۰) ، انیران (۱۳۱۰) ، سه قطره خون (۱۳۱۱) ، اصفهان نصف جهان (۱۳۱۱) ، سایه روشن (۱۳۱۲) ، علویه خانم (۱۳۱۲) ، نیرنگستان (۱۳۱۲) ، وغوغ ساهاب (۱۳۱۳) ، ترانههای خیام (۱۳۱۳) ، بوف کور(۱۳۱۵) ، داستان ناز (۱۳۱۹) ، سگ ولگرد (۱۳۲۱) ، حاجی آقا (۱۳۲۴) ، افسانهٔ آفرینش (۱۹۴۶) ، دربارهٔ ظهور و علائم ظهور (۱۳۴۱) ، رباعیات خیام (۱۳۴۳) ، البعثة الاسلامیة الی البلاد الافرنجیة ، ولنگاری
یادم افتاد چه جاهایی در دنیا است و من در چه منجلابی دست و پا میزنم!
به هر حال این اوضاعی است که میبینید و تفسیر لازم ندارد، ما هم میسوزیم و میسازیم، قسمتمان این بوده یا نبوده دیگر اهمیت ندارد.
دنیا دمدمی است دو روز دیگر ماها خاک میشویم، چرا سر حرف های پوچ وقتمان را تلف کنیم چیزی که میماند همان خوشی است، وقت را باید غنیمت شمرد باقیش پوچ...
من با خودم فکر کردم اگر راست است که هر کسی یک ستاره روی آسمان دارد
ستاره من باید دور، تاریک و بی معنی باشد، شاید من اصلا ستاره نداشتهام...
فقط میترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم...
مابین چندین میلیون آدم مثل این بود که در قایق شکستهای نشستهام و در میان دریا گم شدهام...
هر چه بکارند همان را درو خواهند کرد، انسان خون میریزد، تخم بیدادی و ستمگری میکارد، پس در نتیجه ثمره جنگ و درد و ویرانی و کشتار میدرود!
کاش میتوانستم مانند زمانی که بچه و نادان بودم
آهسته بخوابم، خواب راحت و بی دغدغه...
جانوران بت نمیپرستند، قلدر نمیتراشند
و به کثافت کاری های خودشان نمیبالند
برای همین تاریخ ندارند!
الان آسوده هستم و به آسودگی خواهم مرد ، چه اهمیتی دارد که دیگران غمگین بشوند یا نشوند ، گریه بکنند یا نکنند!
به طور مبهمی آرزوی زمین لرزه یا یک صاعقه آسمانی میکردم برای این که بتوانم مجددا در دنیای آرام و روشنی به دنیا بیایم!
جانواران بت نمیپرستند ، قلدر نمیتراشند و به کثافت کاری های خودشان نمیبالند ، برای همین تاریخ ندارند...
نابینا غصه نخور ، در دنیا چیز قشنگی برای دیدن وجود ندارد ما هم که میبینیم خود را به کوری زدهایم ، باور کن
ماهیها گریهشان دیده نمیشود ، گرگ ها...
چنان آن ها را ترغیب به گذشته ، فقر ، مرده پرستی و گریه میکنیم که دست روی دستشان بگذارند و بگویند باید دستی از غیب برون آید و کاری بکند.
باید به طبیعت برگشت ، انسان هر چه از طبیعت دور بشود بدبخت تر میشود
آفتاب طلایی ، چشمه های درخشان ، میوه های گوارا و هوای لطیف...
ما اگر یک روز کار نکنیم ، باید سر بی شام زمین بگذاریم
آن ها اگر یک شب تفریح نکنند ، دنیا را به هم می ریزند...
نه تنها او را میخواستم بلکه تمام ذرات تنم ذرات تن او را لازم داشت ، فریاد میکشید که لازم دارد...
اگر هر کسی بگوید سال به سال دریغ از پارسال ، من باید بگویم روز به روز دریغ از دیروز ، حتی جای دریغ و تاسف هم باقی نمانده ، احمقانه تر از آن است!
پرنده را برای قفس نیافریده اند ، اسب و الاغ با زین و پالان زاییده نشده اند واضح تر بگویم انسان آنان را از طبیعت دزدیده ، برای هر کدام یک مصرف و کار...
با خودم عهد کردم روزی که کیسه ام به ته کشید یا محتاج به کس دیگه شدم ، به زندگی خودم خاتمه بدم.
حال که علم ، هنر و فرهنگ از این سرزمین رخت بربسته ، معلوم میشود که فقط دزدی ، جاسوسی و پستی به این زندگی معنی و ارزش میدهد.
شما کیش خودتان را بهانه کردید ، آماج شما جهانگشایی ، پول دزدی و درندگی است.
من از برهنگان تن فروش بیزار نیستم
از پوشیدگان شرف فروش بیزارم !
تا ما با هم متحد نباشیم ، حال و روزمان همین است
راه راست یکی است هزار تا که نمیشود ...
انگشت در حلقم کردم و تمام خرافاتی را که به نام اعتقادات به خوردم داده بودن را بالا آوردم ، چیزی در من زنده شد به نام " انسانیت ".
باید رفت ، و این لغت رفتن چقدر سخت است...
مرگ دریچه امید را به سوی نا امیدان باز میکند.
انسان ظالم ترین و فاسد ترین حیوانات است
به غیر از منفعت و هوا و هوس خود چیز دیگری را نمیبیند ، خودش از مرگ می ترسد ولی سبب مرگ دیگران را فراهم می...
بعد از آن که من رفتم
به درک میخواهد کسی کاغذ پاره های مرا بخواند
میخواهد هفتاد سال سیاهم نخواند.
از دور ریختن عقایدی که به من تلقین شده بود
آرامش مخصوصی در خودم حس میکردم...
من فقط برای سایه ام می نویسم که در مقابل نور روی دیوار انداخته می شود. باید خودم را به آن معرفی کنم.
انسان ها زندگانی را پیوسته دشوار نموده و گمان می کنند به خوشبختی خواهند رسید.
هیچ نیازی در کودکی به قدرت نیاز به حمایت پدر نیست.