مولانا / کد 16395
بیا بیا که پشیمان شوی از این دوری...
بیا بیا که پشیمان شوی از این دوری...
خمر من و خمار من
باغ من و بهار من
خواب من و قرار من
بی تو به سر نمیشود...
هر روز دلم در غم تو زارتر است
وز من دل بیرحم تو بیزار تر است
بگذاشتیم، غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادار تر است...
گر نداری دانش ترکیب رنگ
بین گل ها زشت یا زیبا مکن
خوب دیدن شرط انسان بودن است
عیب را در این و آن پیدا مکن...
عدل چه بود ، وضع اندر موضعش
ظلم چه بود ، وضع در ناموضعش
عدل چه بود ، آب ده اشجار را
ظلم چه بود ، آب دادن خار را...
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل ...
آبی که از این دیده چو خون میریزد ، خون است بیا ببین که چون میریزد ...
ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما
ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغها
----------------------
ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما
ا...
من از عالم تو را تنها گزیدم
روا داری که من غمگین نشینم
دل من چون قلم اندر کف توست
ز توست ار شادمان وگر حزینم
بجز آنچه تو خواهی من چه باشم
بجز...
اندیشه کردن به این که چه بگویم، بهتر است از پشیمانی.
تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست...
من که حیران ز ملاقات توام
چون خیالی ز خیالات توام
آن چه رفت
از عشق او بر ما
مپرس...
ما زاده عشق و عشق شد مادر ما.
فرسوده مانده در صف دلگیر روزها، گویی برای مردن نوبت گرفتهایم…