نیما یوشیج / کد 16150
تو روشنی قلب منی، خودم را هدر ندادهام...
شاعر معاصر ایرانی و بنیانگذار شعر نوین و ملقب به «پدر شعر نو فارسی در ایران» است.
نیما یوشیج با مجموعه اثرگذار افسانه، که مانیفست شعر نو فارسی بود، در فضای راکد شعر ایران، انقلابی به پا کرد.
نیما آگاهانه تمام بنیادها و ساختارهای شعر کهن فارسی را به چالش کشید. شعر نو عنوانی بود که خودِ نیما بر هنر خویش نهاده بود.
تمام جریانهای اصلی شعر معاصر فارسی وامدار این انقلاب و تحولی هستند که نیما نوآور آن بود. بسیاری از شاعران و منتقدان معاصر، اشعار نیما را نمادین میدانند و او را همپایهٔ شاعران سمبولیست بنام جهان میدانند. نیما همچنین اشعاری به زبان مازندرانی دارد که با نام «روجا» چاپ شدهاست.
همچنان نیما با بهرهگیری از عناصر طبیعی با بیانی رمزگونه به ترسیم سیمای جامعه پرداختهاست.
نیما یوشیج در جوانی عاشق دختری شد، اما بهدلیل اختلاف مذهبی نتوانست با وی ازدواج کند. پس از این شکست، او عاشق دختری روستایی به نام صفورا شد و میخواست با او ازدواج کند، اما دختر حاضر نشد به شهر بیاید؛ بنابراین، عشق دوم نیز سرانجام خوبی نیافت.
سرانجام نیما در ۶ اردیبهشت ۱۳۰۵ خورشیدی ازدواج کرد. همسر وی، عالیه جهانگیر، فرزند میرزا اسماعیل شیرازی و خواهرزاده نویسنده نامدار میرزا جهانگیر صوراسرافیل بود. حاصل این ازدواج، که تا پایان عمر دوام یافت، فرزند پسری بود به نام شراگیم که اکنون در آمریکا زندگی میکند. شراگیم در سال ۱۳۲۱ خورشیدی بهدنیا آمد.
یوشیج درحالیکه به علت سرمای شدید یوش، به ذاتالریه مبتلا شده بود، برای معالجه به تهران آمد؛ معالجات تأثیری نداشت و در ۱۳ دی ۱۳۳۸ درگذشت و در امامزاده عبدالله تهران به خاک سپرده شد.
سپس در سال ۱۳۷۲ خورشیدی بنا به وصیت وی پیکر او را به خانهاش در یوش منتقل کردند. آرامگاه او در کنار آرامگاه خواهرش، بهجتالزمان اسفندیاری (درگذشته به تاریخ ۸ خرداد ۱۳۸۶) و آرامگاه سیروس طاهباز در میان حیاط جای گرفتهاست.
تو روشنی قلب منی، خودم را هدر ندادهام...
میمیرم صد بار پس مرگ تنم
میگرید باز تنم هم تنم در کفنم
زان رو که دگر روی تو نتوانم دید
ای مهوش من، ای وطنم، ای وطنم...
دیدمش گفتم منم، نشناخت او...
آن که نشناخت قدر وقت درست
زیر این طاس لاجورد چه جست؟
عجز بشر است این فجایع یا آن که حقیقت جهان است؟
در سیر تو طاقتم بفرسود، زین منظره چیست عاقبت سود؟
میخواهم چشم هایم را ببندم و در حالتی که باد بالای سرم آواز میخواند به خواب بروم، پاییز برگ های زرد خود را به من هدیه دهد و من غمگینی خود را به او...
چرا شعله های قلب انقدر ممتد است؟
این آتش چرا خاکستر نمیشود؟
به من بگو انسان چرا دوست میدارد؟
دوستت دارم ای همه هستی من، با همه هستی خود
و هزاران بار خواهم گفت دوستت دارم را...
چرا من مثل این شکوفه نمیخندم، برای این که باد هایی که میتوانند به من روح بدهند، بهاری که باید مرا بخنداند هنوز خیلی از من دور است...
باید از هر خیال امیدی جست
هر امیدی، خیال بود نخست...
اگر یک آتش مشتعل خاموش شد چه چاره؟
تو یک پاره از آن آتش هستی ، خفه نباش
نگذار باده های نا مساعد تو را خاکستر کنند ، زبان سرخت را باز کن...
چایت را بنوش ، نگران فردا نباش
از گندمزار من و تو مشتی کاه میماند برای بادها...
بگذار آنچه از دست رفتنیست از دست برود ، وگرنه تو در قلب یک انتظار خواهی پوسید...
نسیم خنکی که موهایت را تکان میدهد صدای من است
بار ها از تو میگذرد و تو او را نخواهی شناخت!
ترا من چشم در راهم
ترا من چشم در راهم
شباهنگام ، که میگیرند در شاخ تلاجن سایهها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم...
آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد میسپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین ک...
فرسوده مانده در صف دلگیر روزها، گویی برای مردن نوبت گرفتهایم…