محمود درویش / کد 15269
میخواستم به تو بگویم که جز تو از همه نا امید گشتهام و میترسم از همه
اما پیش از آن که به تو بگویم تو نیز نا امیدم کردی...
میخواستم به تو بگویم که جز تو از همه نا امید گشتهام و میترسم از همه
اما پیش از آن که به تو بگویم تو نیز نا امیدم کردی...
سلام بر آن هایی که فراموش شدهاند، اما هرگز نتوانستهاند فراموش کنند...
همین مجازات تو را بس، که من دیگر تو را آن طور که میدیدم، نمیبینم...
آرزو میکنم عاشق کسی شوم که هر چه بینمان اتفاق افتاد هرگز غم و اندوه من را ناچیز نشمرد...
مکان ها هیچ ارزشی ندارند، وقتی که از وجود کسانی که دوستشان داریم خالی اند...
در مورد بعد، بعد از تو هیچکس را دوست نخواهم داشت
و در مورد قبل تو، من اساسا عشق را بدون تو نمیشناختم...
کسانی هستند که عشق را زندگی میدانند و کسانی هستند که آن را دروغ میبینند، هر دوی آن ها حقیقت دارند اولی روح خود را ملاقات کرد و دومی آن را از دست ...
هیچ چیزی شبیه چیز دیگری نیست و هیچ کسی جای خالی کسی دیگر را جبران نمیکند، چیز هایی را که داریم اگر گم شوند جایگزینی ندارند...
با آغوش باز سکوت را بپذیر، آدم ها را جدی نگیر، زندگی را سربار خودت نکن، در احساست مبالغه نکن و بر خلاف میلت برای خشنودی کسی نکوش...
از خیابانی پهن میگذرم سمت دیوار زندان قدیمیام و میگویم: سلام بر تو معلم اول من در دانش آزادی...
ای آزادی پرندگان هیچگاه در قفس لانه نمیسازند، میدانی چرا؟
زیرا که نمیخواهند اسارت را برای جوجه های خویش به میراث بگذارند...
فردایم را ببر و دیروز را بده و باهم تنهایمان بگذار
هیچ چیز بعد از تو نه میرود و نه میآید...
چگونه میشود به شاخهی شکسته فهماند که باد عذر خواهی کرده است...
شاید برای تو چیز مهمی نبود، اما قلب من بود...
جنگ پایان خواهد یافت و رهبران با هم گرم خواهند گرفت
و باقی میماند آن مادر پیری که چشم به راه فرزند شهیدش است
و آن دختر جوانی که منتظر معشوق خویش...
و در پایان هر چیز خواهیم فهمید که ما دوست داشتیم تا دوست داشته شویم و بشکنیم...
پرسیدند آیا او را در حد مرگ دوست داری؟
گفتم بالای قبرم از او صحبت کن و ببین چطور مرا زنده میکند...
میدانی دلتنگی چیست؟
دلتنگی آن است که جسمات نتواند به آن جایی برود که جانت به آن جا میرود...
وطن از آن توست و خنجر هرگز تو را متقاعد نمیکند که برای آن هاست...
ما در دلتنگی دستی نداشتیم و در فاصلهای که داشتیم، هزار دست داشتیم
سلام بر تو که حقیقتا دلتنگ توام و سلام بر من برای آن که دلتنگم...
دوستت داشتم با وجود این که تو را به آغوش نکشیدم و تو را همیشه نمیبینم
دوستت داشتم، چون برایت نوشتم، برایت خواندم، به خاطرت خندیدم و به خاطر تو تغ...
فردایم را ببر و دیروز را بده و باهم تنهایمان بگذار
هیچ چیز بعد از تو نه میرود و نه میآید...
اندوه کسی را نکشت ، اما ما را از همه چیز تهی ساخت...
وطنم ، من تو را در تو جست و جو میکنم و جز چین های دستانت را بر پیشانی ها نمیبینم
وطنم ، آیا در ویرانه ها روزنی باز خواهی کرد؟
سلام بر آنان که در ما چیزی را دوست داشتند
که خودمان آن را ندیدیم و دوست نداشتیم...
از دست نده کسی را که وقتی اسمت را میبرد ، گویی مکان امنی را توصیف میکند...
ما سال ها اندوه را بر دوش کشیدیم و صبح طلوع نکرد...
میخواستم به تو بگویم که به جز تو از همه نا امید گشتهام و میترسم ، اما پیش از آن که به تو بگویم ، تو نیز نا امیدم کردی...
احساس میکنم مدتی است که با چیزی بیش از توانم درگیر بودهام...
پرسید خود را چگونه ساختی؟
گفتم : زخم بر زخم...
نه دوری که منتظرت باشم و نه نزدیک که به آغوشت کشم
نه از آن منی که قلبم تسکین گیرد و نه از تو بی نصیبم که فراموشت کنم
تو در میان همه چیزی...
و ما رویایی بیشتر از یک زندگی که شبیه زندگی باشد نداشتیم.
هیچ نیازی در کودکی به قدرت نیاز به حمایت پدر نیست.