چارلز بوکوفسکی / کد 16215
این که هر روز صبح از تخت خواب بیرون بیای تا هر بار و هر بار با همون چیزای همیشگی روبرو بشی، واقعا شجاعت بزرگی میطلبه!
این که هر روز صبح از تخت خواب بیرون بیای تا هر بار و هر بار با همون چیزای همیشگی روبرو بشی، واقعا شجاعت بزرگی میطلبه!
تردید نکن که نوری هست، شاید چندان نباشد که گفتهاند اما آنقدر هست که از پس تاریکیات برآید!
ولی زنهای خوب هم مرا میترسانند، چون آن ها سرانجام روح تو را میخواهند و من دوست داشتم چیزی را که از روحم باقی مانده بود را برای خودم نگه دارم...
خنجرهای بیشماری در من فرو رفتهاند، وقتی گلی به من تعارف میکنند، نمیتوانم دقیقا بفهمم که چیست!
وقتی کسی را ندارید صبح از خواب بیدارتان کند، وقتی کسی را ندارید شب منتظرتان بماند و این که هر کاری دلتان خواست انجام دهید، اسم این وضعیت را چه م...
تو را بهتر از دیگران به یاد میآورم، تو تنها آدمی بودی که بیهودگی برنامههای زندگی را میفهمیدی، دیگران همه فقط از چیزهای ناچیز ناراضی بودند، مزخر...
همه، همه چیز را درباره همه خواهند دانست، کسی دیگر نمیخواهد کسی را ببیند و همه یک منزوی خواهند شد، مثل من...
از تنهاییام راضی بودم، حس خوبی دارد که تنها بشینی و سیگار بکشی، من همیشه همنشین خوبی برای خودم بودهام!
جایی در قلب ما است که هرگز پر نخواهد شد، یک فضای خالی که حتی در بهترین لحظاتمان متوجه آن خواهیم شد...
تو را دوست داشتم همچون مردی که زنی را که هرگز لمس نمیکند و تنها برای او نامه مینویسد و عکس هایش را نگه میدارد دوست دارد!
ترجیح دادم با خود مزخرفم تنها باشم، بهتر از بودن با آدم های حقیریست که مدام سر هم کلاه میگذارند.
آخر واقعا چطور میشود آدم خوشحال باشد از این که ساعت ۶:۳۰ با زنگ ساعت بیدار بشود، از تحت بیاید بیرون، لباس بپوشد، زورکی چیزی بخورد، مسواک بزند و بع...
زن ها خلق شدند که زجر بکشند، تعجبی ندارد که آن ها ابراز عشق همیشگی میخواهند.
من هیچ وقت آدمی را ملاقات نکردم که دلم بخواهد جای او باشم...
هیچ دردی به معنی پایان احساس نیست، هر کدام از شادی های ما معامله ای با اهریمناند!
منتقدانت همیشه حی و حاضرند، هر چه بیشتر موفق میشوی، انتقاد بیشتر نصیبت خواهد شد
مخصوصا از طرف آن هایی که له له میزنند برای یک سر سوزن از موفقیتی...
من از مردم متنفر نیستم، فقط حس بهتری دارم وقتی آدم هایی که درکی از من ندارند دور و برم نیستند...
میتوانی به خاطر بیاوری چه کسی بودی؟
پیش از این که دنیا به تو بگوید، بهتر است چه کسی باشی...
ولی زن های خوب هم مرا میترسانند چون آن ها سرانجام روح تو را میخواهند و من دوست داشتم چیزی را که از روحم باقی مانده بود برای خودم نگه دارم...
البته که میتوانی کسی را دوست داشته باشی، ولی تا هنگامی که او را خوب نمیشناسی...
درکم کن دنیای من یک دنیای عادی نیست، من جنون خودم را دارم من در یک بعد دیگر زندگی میکنم و برای چیزهایی که روح ندارند وقت ندارم...
نیمکت ها خالی است، تئاتر تاریک است، چرا به نقش بازی کردن ادامه میدهی، چه عادت مزخرفی!
من به انزوایم افتخار نمیکردم ولی به آن وابسته بودم، تاریکی اتاق برای من مثل نور آفتاب بود...
نبوغ توانایی گفتن حرفی عمیق، به شکلی ساده...
زور اضافه نزن، اگر نوری باشد پیدایت خواهد کرد...
اگر میتوانی عشق بورزی، اول عاشق خودت باش...
این صورت هایی که هر روز در خیابان ها میبینید کاملا عاری از امید ساخته نشدهاند با آن ها مهربان باشید، همچون شما آن ها نیز نگریخته اند.
وقتی که میبینی همه به دنبال کور کردن کسانی هستند که خوب میبینند، ساده ترین راه این است که خودت را به کوری بزنی!
باید خودمان نوری بر تاریکیمان بتابانیم، این را هیچکس دیگری برای ما انجام نخواهد داد...
همه چیز در آخرین آدمی خلاصه میشود که در تنگنای شب به یاد میآورید، قلب شما آنجاست...
و عشق واژه ای است که بیش از اندازه زیاد و بیش از اندازه زود بر زبان رانده میشود.
اما چشم هایت قشنگاند، دیوانهاند، وحشیاند
مثل حیوانی که از جنگلی آتش گرفته زده باشد بیرون...
فرسوده مانده در صف دلگیر روزها، گویی برای مردن نوبت گرفتهایم…