جمال ثریا / کد 16402
حقیقت این بود هر آنقدر که توانستیم کسی را خوشحال کردیم، به همان اندازه هم تنها ماندیم...
حقیقت این بود هر آنقدر که توانستیم کسی را خوشحال کردیم، به همان اندازه هم تنها ماندیم...
اگر از راه دور به کسی عشق نورزیدهاید، اصلا ادعای عشق و عاشقی هم نکنید!
اولین بار که تو را دیدم، زخمی داشتی که از دیگری بود، من تو را با زخمهایت دوست داشتم...
بعضی آدم ها هستند که یک بار در آغوش کشیدنشان به گذشتن از صدها کیلومتر راه میارزد...
دلتنگی اتفاق عجیبیست، گویی که خواهی مرد ولی نمیمیری...
ما انسان هایی هستیم که اشک هایمان را پنهان میکنیم، ما حتی خنده هایمان را هم پنهان میکنیم، ما آن اسب های مسابقه هستیم که پس از شکست باز هم از دوید...
رنج داستان آن هایی نیست که رفتهاند، بلکه ماجرای آن هاییست که ماندهاند و آخر داستانها را همیشه کسانی مینویسند که ماندهاند...
دیدم که از دستت عصبانی نیستم، دلشکسته نیستم، قهر نیستم
خلاصه این که من دیگر با تو هیچ چیز نیستم...
تنها وقتی که تو با اسم مرا صدا میزنی، میفهمم که اسمم چقدر زیباست...
دستم را بگیر و آن گونه دوستم داشته باش که انگار نفس توام که اگر در سینهات نباشم خواهی مرد...
کاش بدانید دل آدمی چقدر میشکند وقتی دنبال کسی میگردد اما پیدایش نمیکند...
آیا تا به حال کسی را در زندگیتان داشتهاید که عکسش را باز کرده و تا ریزترین جزییات صورتش را با دقت نگاه کنید!؟
بعضی آدم ها هستند که یک بار در آغوش کشیدنشان به گذشتن از صدها کیلومتر راه میارزد...
هر چیزی که دیرتر از زمانش برسد دیگر هیچ معنایی ندارد
بعد از مرگ من گل ها را دور بیاندازید سنگ های قبر چیزی از دلتنگی نمیدانند...
بعضی وقت ها انسان فقط خسته میشود
نه قهر است، نه تنها و نه عاشق...
از فصل ها فصل گل بابونه را دوست دارم، و سپس تو را و دوباره تو را و همواره تو را...
باران هم اگر میشدی در بین هزاران قطره تو را با جام بلورینی میگرفتم، میترسیدم چرا که خاک هر آن چه را که بگیرد پس نمیدهد...
آیا تا به حال کسی را در زندگیتان داشته اید، که عکسش را باز کرده و تا ریز ترین جزییات صورتش را با دقت نگاه کنید...
اگر فردا روزی آن ها که ما را باهم دیدهاند، پرسیدند او که بود؟
خیلی دقیق از من نگو مختصر بگو، باقی عمر من است او...
ابتدا معشوقتان شما را ترک میکند و سپس خوابتان
و بعد نه معشوق به شما باز میگردد ، نه خواب...
مانند دویدن کودکی در سراشیبیست به تو فکر کردن
اندکی هیجان ، اندکی هراس زمین خوردن...
کاش بدانید دل آدمی چقدر میشکند ، وقتی چشم اش دنبال کسی میگردد اما پیدایش نمیکند...
و من او را طوری نگاه میکردم ، انگار آخرین گلی بود که در جهان باقی مانده بود...
روزهای مديدی نه مینويسد نه میپرسد و نه سراغی میگيرد
اما يک روز میآيد و تنها با يک سلام باز هم اوست كه برنده میشود ...
اگر دیداری هم نباشد
حتی اگر لمسی هم نباشد
بیدلیل برای بعضیها همیشه جایی در دلهایمان هست ...
حقیقت این بود هر آنقدر که توانستیم کسی را خوشحال کردیم ، به همان اندازه هم تنها ماندیم...
خم شدم آرام ، دم گوش قلمم و به او گفتم
اگر یک بار دیگر اسم او را بنویسی ، تو را هم میشکنم.
آن هنگام که گفتم میروم اگر میگفتی بمان ، نمیماندم اما
دست کم روزی بهانهی خوبی برای بازگشتن داشتم.
حقیقت این بود
هر آنقدر که توانستیم کسی را خوشحال کردیم
و به همان اندازه هم تنها ماندیم.
دلتنگی اتفاق عجیبی است
گویی که خواهی مرد ولی نمیمیری!
تو عشق بودی
این را از رفتنت فهمیدم...
از دور تو را دوست دارم
بی هیچ عطری ، آغوشی ، لمسی
و یا حتی بوسه ای
تنها دوستت دارم ، از دور!
فرسوده مانده در صف دلگیر روزها، گویی برای مردن نوبت گرفتهایم…