احمد شاملو / کد 16328
من چنان آینه وار در نظرگاه تو ایستادهام که چو رفتی ز برم
چیزی از ماحصل عشق تو برجای نماند در خیال و نظرم
غیر حزنی در دل، غیر نامی به زبان...
کتاب ها : قطعنامه (۱۳۳۰) ، آهنگهای فراموششده (۱۳۳۰) ، هوای تازه (۱۳۳۵–۱۳۲۶) ، باغ آینه (۱۳۳۸–۱۳۳۶) ، لحظهها و همیشه (۱۳۴۱–۱۳۳۹) ، آیدا در آینه (۱۳۴۳–۱۳۴۱) ، آیدا، درخت و خنجر و خاطره (۱۳۴۴–۱۳۴۳) ، ققنوس در باران (۱۳۴۵–۱۳۴۴) ، مرثیههای خاک (۱۳۴۸–۱۳۴۵) ، شکفتن در مه (۱۳۴۹–۱۳۴۸) ، ابراهیم در آتش (۱۳۵۲–۱۳۴۸) ، دشنه در دیس (۱۳۵۶–۱۳۵۵) ، ترانههای کوچک غربت (۱۳۵۹–۱۳۵۶) ، مدایح بیصله (۱۳۶۹) ، در آستانه (۱۳۷۶–۱۳۶۴) ، حدیث بیقراری ماهان (۱۳۷۸–۱۳۵۱)
من چنان آینه وار در نظرگاه تو ایستادهام که چو رفتی ز برم
چیزی از ماحصل عشق تو برجای نماند در خیال و نظرم
غیر حزنی در دل، غیر نامی به زبان...
من اینجا دلم سخت معجزه میخواهد و تو انگار معجزههایت را گذاشتهای برای روز مبادا...
تن تو آهنگیست و تن من کلمهای که در آن مینشیند!
ای دوریات، آزمون تلخ زنده به گوری...
برای خاطر تو، خود را به دار عشق میآویزم!
لبهایت با عطش همهی عالم مرا میبوسند...
مرگ من سفری نیست، هجرتی است از سرزمینی که دوست نمیداشتم به خاطر نامردمانش...
آیدای خوشگلم، آنقدر خوشگل که خودم را از تماشای هر چیز زیبایی بینیاز میبینم!
هیچ چیز مرا تسکین نمیدهد...
با این همه، ای قلب در به در از یاد مبر که ما، من و تو عشق را رعایت کردهایم...
من در بی حوصلگی هایم با تو زندگی ها کردم...
باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد، که مادران سیاه پوش هنوز از سجاده ها سر بر نگرفتهاند...
سالی نوروز بی خبر میآید
دروازه های بسته به ناگاه فراز خواهد شد
دستان اشتیاق از دریچه ها دراز خواهد شد
لبان فراموشی به خنده باز خواهند شد
و نور...
بگذار کسی نداند که چگونه من به جای نوازش شدن، بوسیده شدن، گزیده شدهام!
بار ها به خونمان کشیدند، به یاد آر!
اگر کسی احساست را نفهمید مهم نیست، سرت را بالا بگیر و لبخند بزن، فهمیدن احساس کار هر آدمی نیست!
آن هایی که ما را از دوستی با جنس مخالف با آتش جهنم میهراسانند نمازشان را به امید همخوابی با حوریان بهشت میخوانند!
در دوردست مردی را به دار آویختند، کسی به تماشا سر برنداشت
ما نشستیم و گریستیم، ما با فریادی از قالب خود برآمدیم...
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم، و من آن روز را انتظار میکشم حتی روزی که دیگر نباشم...
زندگی ترکم کرده بود، زندگی آوردی...
کوچک ترین لبخند تو، مرا از همهی بدبختی ها نجات میدهد...
قلب من فقط به این امید میتپد که تو هستی
تویی وجود دارد که من میتوانم آن را ببینم
او را ببوسم، او را ببوسم
او را در آغوش خود بفشارم و او را احس...
در نگاهات همهی مهربانیهاست، قاصدی که زندگی را خبر میدهد و در سکوتات همهی صداها، فریادی که بودن را تجربه میکند...
آری در مرگ آور ترین لحظه انتظار، زندگی را در رویاهای خویش دنبال میگیرم در رویاها و در امیدهایم!
من برمیخیزم، چراغی در دست، چراغی در دلم
زنگار روحم را صیقل میزنم، آینهای برابر آینهات میگذارم
تا با تو ابدیتی بسازم...
انسان ، دشواری وظیفه است.
من برای آن که چیزی از خود به تو بفهمانم ، جز چشم هایم چیزی ندارم...
قلب من به این امید میتپد که تو هستی ، تویی وجود دارد که من میتوانم آن را ببینم
او را ببوسم ، او را در آغوش خود بفشارم و او را احساس کنم...
تو بزرگترین گنج دنیایی زیرا در عوض تو هیچ چیز نمیتوان گرفت که با تو برابر باشد...
خسته ، خسته ، از راه کوره های تردید میآیم
چون آینه ای از تو لبریزم...
قصه عشق ، انسان بودن ماست
اگر کسی احساست را نفهمید مهم نیست
سرت را بالا بگیر و لبخند بزن
فهمیدن احساس کار هر آدمی نیست...
بهار دیگر آمده است ، آری
اما برای آن زمستان ها که گذشت نامی نیست ، نامی نیست...
فرسوده مانده در صف دلگیر روزها، گویی برای مردن نوبت گرفتهایم…